تو راسته ی بازار ماهی فروشا
غروب شلوغ بندر
ازدحام داد و ستد
عربده های بلند یه شهر
مرطوب، شرجی
غرق عرق مردان یه سرزمین پر از رعشه و جنگ
تو عرصه ی تنگ از همدیگه ..
یه تور سید جمعی، با اتصال مردن
گره های فردی، از افتخار محکم
و شکار و طعمه ان، گره های شل تر
تو راسته ی بازار ماهی فروشا که صیاد و شکار هر دو یه لقمه ان
ناخدا جلال، رئیس بزرگ بازار
ترس ماهی گیرا، دستاش همیشه بوده یه اخطار
عصبانی پر فریاد، عصبانی بود و عزادار
سیاه بود از زخم، داد زد بیا تو اسد..
ناخدا جلال :
به تو نگفته بودم که مرزاتو بپا ؟
ول کردی که چی چاهتو داری دریا رو چه کار ؟
گفتم بگیر قلابو بکش دستاتو کنار از تور
یادته گفتم بگیر دستاتو کنار و الا میذارم دستاتو کنار
اسد:
جلال خلافم نگو، غلافم نکن
اون چاه کوچیکه، خواستم باشم کفافم نبود
تازه چطور، به ما حرام به تو واجبه کی
دریا سند گرفته اصلا، کی شیش دانگش رو داده به تو ؟
ناخدا جلال:
اسد ….
این دریا ناموسته، کوری از نور فانوسته
کوری هنوز به والله، هنوز زبونت جاسوسته
کور می کنید صحرا رو از رسیدن به ساحل فردا
میوه ی کوسه است سوغاتتون اگه بگیرید درخت دریا رو
راوی :
اسد بی تاب و قرار دید واسه ادامه هیچ راهی نداره
اسد:
تو خفه شو راوی کی بی تاب و قراره ؟
این قصه بین ما و جلاله
جلال دریا تو غروب فقره، همه خوندن سرود غرق
چطور بگم به مردم دروغ برگ، بگم به دریا دروغ سد ؟
یه قلاب دادی دست ما، میگی از چاه بگیرید غذا
باز کن این بن بست لا مذهب را رو
ما یاد می گیریم شنا رو، می کشیم همه کوسه ها رو
سیاه کردی روز ما رو جلال
ناخدا جلال :
اسد…
نمی بینی آماج حمله ی کوسه رو ؟
پاداش بدیم به دندونای تیز ؟
ساحل رو بدیم به تاراج؟
تو چه می دونی که پهن کردی تورت رو
همه رو هم که خبر کردی
اون راوی کی بود که قطع کردی بحث رو
یه لحظه با کی صحبت کردی اسد؟
راوی :
من خالقتونم
اسد:
خالق ما ؟
جلال این دیوانه که پا سفت کرده به قتل ما
واسه ادامه ی شعر جدید رو بکش تا که وا بشه دریا ..
راوی :
یعنی من عاملم؟
ناخدا جلال و اسد :
بله خودتی عامل ما
میندازیمت توی دریا خودت رو آماده بکن واسه شنا..
دست و پا می زنم تو این دریا ی بی ساحل
نمی دونم کجامو ساحل از کدوم راهه؟
نگه می دارم باز چشمای بی جونمو
من تو این دریای بزرگ شنا نمی دونم
تاره و تار، تاره و تار، تاره و تار
تصویرا پشت غبار
یه بچه فشار میده سینه امو آب می زنه بیرون از دهنم
با گیجی و مات
می گم تو کی هستی ؟
میگه حصار بعد میره کنار
پا میشم می بینم زیر چشاش کبوده
یه قلاب توی کیفشه باهاش
میره به سمت مرداب
می پرسم اسم تو چی بود ؟
دوباره میگه حصار
من بچه ی اسدم
پدرم به جرم فتح دریا
دستاش موند توی دست جلاد ..
کیفشو وا می کنه میگه نگاه کن
دستاش هنوزم همرامه
تنها دلیل نفس هامه
پا می شه پاهاشو می ده به راه
میگم کجا؟
میگه مرداب
میرم دنبالش
غروب شلوغ بندر
ازدحام داد و ستد
عربده های بلند یه شهر
مرطوب، شرجی
غرق عرق مردان یه سرزمین پر از رعشه و جنگ
تو عرصه ی تنگ از همدیگه ..
یه تور سید جمعی، با اتصال مردن
گره های فردی، از افتخار محکم
و شکار و طعمه ان، گره های شل تر
تو راسته ی بازار ماهی فروشا که صیاد و شکار هر دو یه لقمه ان
ناخدا جلال، رئیس بزرگ بازار
ترس ماهی گیرا، دستاش همیشه بوده یه اخطار
عصبانی پر فریاد، عصبانی بود و عزادار
سیاه بود از زخم، داد زد بیا تو اسد..
ناخدا جلال :
به تو نگفته بودم که مرزاتو بپا ؟
ول کردی که چی چاهتو داری دریا رو چه کار ؟
گفتم بگیر قلابو بکش دستاتو کنار از تور
یادته گفتم بگیر دستاتو کنار و الا میذارم دستاتو کنار
اسد:
جلال خلافم نگو، غلافم نکن
اون چاه کوچیکه، خواستم باشم کفافم نبود
تازه چطور، به ما حرام به تو واجبه کی
دریا سند گرفته اصلا، کی شیش دانگش رو داده به تو ؟
ناخدا جلال:
اسد ….
این دریا ناموسته، کوری از نور فانوسته
کوری هنوز به والله، هنوز زبونت جاسوسته
کور می کنید صحرا رو از رسیدن به ساحل فردا
میوه ی کوسه است سوغاتتون اگه بگیرید درخت دریا رو
راوی :
اسد بی تاب و قرار دید واسه ادامه هیچ راهی نداره
اسد:
تو خفه شو راوی کی بی تاب و قراره ؟
این قصه بین ما و جلاله
جلال دریا تو غروب فقره، همه خوندن سرود غرق
چطور بگم به مردم دروغ برگ، بگم به دریا دروغ سد ؟
یه قلاب دادی دست ما، میگی از چاه بگیرید غذا
باز کن این بن بست لا مذهب را رو
ما یاد می گیریم شنا رو، می کشیم همه کوسه ها رو
سیاه کردی روز ما رو جلال
ناخدا جلال :
اسد…
نمی بینی آماج حمله ی کوسه رو ؟
پاداش بدیم به دندونای تیز ؟
ساحل رو بدیم به تاراج؟
تو چه می دونی که پهن کردی تورت رو
همه رو هم که خبر کردی
اون راوی کی بود که قطع کردی بحث رو
یه لحظه با کی صحبت کردی اسد؟
راوی :
من خالقتونم
اسد:
خالق ما ؟
جلال این دیوانه که پا سفت کرده به قتل ما
واسه ادامه ی شعر جدید رو بکش تا که وا بشه دریا ..
راوی :
یعنی من عاملم؟
ناخدا جلال و اسد :
بله خودتی عامل ما
میندازیمت توی دریا خودت رو آماده بکن واسه شنا..
دست و پا می زنم تو این دریا ی بی ساحل
نمی دونم کجامو ساحل از کدوم راهه؟
نگه می دارم باز چشمای بی جونمو
من تو این دریای بزرگ شنا نمی دونم
تاره و تار، تاره و تار، تاره و تار
تصویرا پشت غبار
یه بچه فشار میده سینه امو آب می زنه بیرون از دهنم
با گیجی و مات
می گم تو کی هستی ؟
میگه حصار بعد میره کنار
پا میشم می بینم زیر چشاش کبوده
یه قلاب توی کیفشه باهاش
میره به سمت مرداب
می پرسم اسم تو چی بود ؟
دوباره میگه حصار
من بچه ی اسدم
پدرم به جرم فتح دریا
دستاش موند توی دست جلاد ..
کیفشو وا می کنه میگه نگاه کن
دستاش هنوزم همرامه
تنها دلیل نفس هامه
پا می شه پاهاشو می ده به راه
میگم کجا؟
میگه مرداب
میرم دنبالش
لطفا نظر خود را بنویسید